"صامت گو" باش
نه بوی چمن حالش را جا آورد نه صدای آب پاش هائی که پیس پیس کنان دور خود می چرخیدند ، محوطه ی سبز پردیس را آب می دادندو گاهی هم دانشجوها را خیس می کرد.
استرس داشت، نگران بود. همین چند قیقه قبل وقتی وارد خوابگاه شد دلش گرفت. به محض این که قدم به داخل آن ساختمان نیمه روشن گذاشت گوشش پر شد از هجوم واژه های ترکی و فارسی و لری و بلوچی و گیلکی ومازنی و... دلش گرفت. دلش گرفته بود که با دبدن هم اتاقی هایش غمش بیشتر شد و دلواپسی اش هم آزار دهنده تر.
یکی مذهبی بود و آن یکی معلق بین مدرنیته و پست مدرن.
حالا انگار بین این دو نفر با تضاد جهان بینی شان گیر افتاده بود و نمی توانست تصمیم بگیرد که با کدامشان صمیمی شود.
شاید به همین دلیل بود که وقتی از آن بالا دیدم رفته گوشه ای و پشت بازارچه ی پردیس کز کرده دلم برایش سوخت. از ابر ها پائین آمدم و کنارش نشستم. اول متوجه نشد اما بعد زیر چشنمی نگاهم کرد و کمی خودش را کنار کشید. می دانستم چه حسی دارد. رو به او کردم و گفتم: فکر نمی کردم تنهائی این قدر سخت باشه..
سر تکان داد اما چیزی نگفت.
لبخند زدم و ادامه دادم: خب البته دور بودن از بابا و مامان یه خوبی هائی هم می تونه داشته باشه.
رو به من کرد. می خواست چیزی بگوید انگار اما دوباره رو برگرداند و سکوت کرد.
- آدم این جور وقتا آزادی بیشترب داره البته مسئولیتش هم بیشتر میشه چون باید انتخاب کنه و هر انتخابی ممکنه روی زندگی اش تاثیرات زیادی داشته باشه توی این مدتی که من این جام خیلی ها رو دیدم که با همین انتخاب های کوچیک اما درست خوشبخت شده ن و یه عده رو هم می شناسم که نتونستن قدر این روزها رو بدونن...
رو به من کرد و پرسید: دانشجوی کارشناسی هستی؟
- دانشجو نیستم؟
- کارمندی؟
- نه
کمی فکر کرد و گفت:خبر نگاری؟
خندیدم وگفتم: نه. من اصلا" آدم نیستم
لبخند زد و گفت: لابد فرشته ای
گفتم: چقدر باهوشی. آره
خیره نگاهم کرد و پرسید: بابا بی خیال.
لبخند زدم اما چیزی نگفتم. دوباره نگاهم کرد و پرسید:جدی میگی؟
لبخند زنان سر تکان دادم و گفتم: خب آره دیگه
از جا بلند شد . ببخشیدی گفت و رفت.
داد زدم: وایسا
ایستاد. با کمی ترس نگاهم کرد و گفت: چی می خوای؟
گفتم: تو چی می خوای؟
حرفی نزد ترسیده بود شاید. لبخند زدم و گفتم: بذار تا کمکت کنم. اگه دیدی دارم وقتت رو تلف می کنم برو. باشه؟
سر تکان داد.
گفتم: همه ی دانشجوهای جدید روزای اولی که میان دانشگاه دچار دل نگرانی و مشکل هویت می شن ولی اگه می خوای دوباره زندگی ات متعادل باشه باید کمی تغییر کنی؟
پرسید: چکار کنم؟
- "صامت گو" باش
- چی؟!
- صامت گو
- یعنی چی؟ یعنی حرف نزنم؟ سکوت کنم؟
- نه . صاد یعنی این که یاد بگیری صبور باشی و زود از کوره در نری. زود عصبانی نشی. زود احساساتی نشی و زود ناامید نشی.
- چرا؟
- چون از خانواده ات دوری و خیلی از مشکلات رو خودت به تنهائی باید حل کنی . در ضمن خیلی وقتا اتفاقاتی می افته که باید در موردش تصمیم بگیری و اگه صبور نباشی ممکنه انتخاب خوبی نکنی.
سر تکان داد و گفت:خب بعد؟
- الف یعنی این که "اجتماعی باش". یادت باشه انسان موجودی اجتماعیه پس تو هم باید اجتماعی باشی. البته فردیت و هویت خودت رو باید حفظ کنی اما نباید منزوی بشی.
- خب اون یکی چی بود . میم. لابد یعنی این که "موفق باش"
- هنوز برای موفق بودن وقت هست. میم یعنی این که "مشاور داشته باش".در مرود انتخاب واحد و مشکلات درسی ات با استاد مشاورت همفکری کن و اگه مورد دیگه ای بود من مرکز مشاوره دانشجوئی رو پیشنهاد می کنم.
- قضیه ی "ت" چیه؟
- ترم اول را جدی بگیر
- چرا؟
- چون پایه ای ترین دوران هر دانشجوئی ترم اوله. محیط دانشگاه رو خوب بشناس. آدمای اطرافت رو هم همین طور . سعی کن جدی درس بخونی و فعالیت های فوق برنامه هم داشته باش.
- گاف هم یعنی ان که گاف ندم. آره؟
- نه. گاف یعنی این که "گوش دوم داشته باش"
- من من یه گوش دارم؟
- منظورم اینه که اگر ترم بالائی ها یا هر کس دیگه ای حرفای ناامید کننده زده ن از گوش دومت حرفار رو بریز بیرون . تو فقط برای یه چیز این جائی"موفقیت"
- واو یعنی چی؟
- ولرم باش. با همخوابگاهی های خودت خیلی گرم نگیر اما سرد هم نباش. متعادل رفتار کن و به اصطلاح ولرم باش.
خندید و گفت: خیلی با حال بود.
لبخند زدم و گفتم: هر وقت دلت گرفت به بالای سرت نگاه کن. به آبی آسمون.کائنات طوری خلق شده که تو رو دوست داشته باشه.
می خواست پلک بزنه. زمان کند شد. به آسمون که می رفتم می دیدمش که همونجا ایستاده و آروم آروم داره اطراف رو دنبال من می گرده.
بیژن کیا