بازجوئی ناتمام من
![]()
تا کی باید کاغذهایتان را سیاه کنم؟ من قهرمان این ماجرا نیستم. چند مرتبه باید این جملات را بنویسم؟ من ناخواسته در گیر شده ام. همه ی ما کم و بیش این را تجربه کرده ایم. گاهی چیزی را نمی خواهی اما جذب زندگیت می شود. گاهی از چیزی فرار می کنی اما وقتی کمی فاصله گرفتی دور می زنی و به جائی بر می گردی که از آن گریخته بودی. این همه برگه ی بازجوئی را سیاه کردم بس نیست؟ می گوئید بنویس و من دوباره می نویسم و می نویسم که همه چیز با آن تصادف اتومبیل شروع شد و شما باور نمی کنید. هنوز هم مرا نمی شناسید؟عمر هرناندز، بازرس دایره ی جنائی پلیس فدرال و شما لعنتی ها دارید وقتتان را تلف می کنید. هر بار می آئید و کاغذ های سفید را به من می دهید و می گوئید :بنویس
می گویم مگر یک اتفاق را چند مرتبه می توان نوشت و انگار که صدایم را نشنیده اید و باز می گوئید: به نفع خودت است. با ما همکاری کن. بنویس.
همکاری کنم؟ چند بار باید این ها را بگویم؟ چند بارباید برایتان بنویسم تا دست از سرم بردارید؟گزارش هاروی میز شماست. همه چیز را توضیح داده ام. آن شب اتومبیلی در جاده ای کم تردد از مسیر خارج شده بود. خط ترمز تا جائی که لاشه ی اتومبیل دیده می شد امتداد داشت. امدادگرها اجساد را کنار جاده گذاشته بودند. نورفلاشراتومبیل های پلیس تیرگی شب را آبی و سرخ می کرد. پیاده شدم. دستکش های لاستیکی را دست کردم. کامیونی کنار جاده توقف کرده بود و مردی درشت هیکل و چاق با یکی از ماموران صحبت می کرد. ستوان هادسون به محض دیدنم لبخندی زد و گفت: شب قشنگیه. نه؟
بی آن که به صورت کهربائی اش نگاه کنم گفتم: خفه شو هادسون. قصه چیه؟
- راننده ی کامیون ساعت یک و بیست دقیقه تصادف رو گزارش داده
- اظهاراتش ثبت شده؟
- می گه یه گرگ وسط جاده اومده وبعد ...بهتره خودت ببینی
اتومبیل پس از انحراف از جاده و برخورد با درخت از حرکت ایستاده بود.هادسون شانه به شانه ام می آمد. لیزا هادسون یکی از بهترین هاست ومطمئنم روزی شایستگی هایش را به اثبات خواهد رساند. شیشه ی جلوی اتومبیل کاملا خرد شده بود. سرخی خونی که تا اعماق شستگی شیشه نفوذ کرده بود در نور فلاشر اتومبیل های پلیس می درخشید و رنگ می باخت. بلور های ریز و درشت شیشه کف آسفالت پخش شده بود. هادسون کنار اتومبیل ایستاد. رو به من کرد و گفت: اتومبیل کرایه شده. دوتا جسد داریم. اولی راننده ی اتومبیله. مرد، جوان و سیاهپوست. جسد دوم یه زن سی و چند ساله س. سفید پوست.
- خب؟ فقط همین؟ امیدوارم درک کرده باشی که من مامور ترافیک و رسیدگی به تصادفات نیستم. ممکنه بگی چرا باید این جا باشم؟
به یکی از اجساد اشاره کرد وگفت: شما رو برای این احضار کرده ن
بی آن که چیزی بگوید پارچه را کنار زد. حالا زنی را می دیدم که رنگی به چهره نداشت .صورتش مهتابی می زد.پیشانی اش خرد شده بود و کبودی های متعددی روی گردن و سینه اش دیده می شد. هادسون رو به من کرد و گفت:نکته این جاس. ببین
جسد را به پهلو برگرداند. دستهای زن از پشت طناب پیچ شده بود. کنار جسد زانو زدم و گفتم: زمان مرگ این زن رو می خوام
رو به هادسون کردم و پرسیدم: گزارشی از گم شدن نداشتیم؟
- بررسی می کنم
- خوبه. همین کار رو بکن
چراغ قوه را روشن کردم و نگاهی به درون اتومبیل انداختم روی صندلی عقب لکه ای سرخ دیده می شد.
- یه گزارش کامل می خوام
- سعی می کنم
اخم کردم و گفتم: سعی نکن. انجامش بده.
هادسون ادامه داد: این روتوی داشبورد پیدا کردیم.
دوربینی عکاسی درون لفافه ای پلاستکیی قرارداشت. رو به او کردم و گفتم: پولاروید؟ مگه هنوز هم کسی از اینا استفاده می کنه؟
لبخند زنان روبرویم ایستاده بود. گفتم: چرا معطلی؟
سر تکان داد و گفت: اینم هست. ببین
عکسی از زن در دردست لیزا بود. عکسی فوری از مقتول اما در مکانی دیگر و من خیره بودم به موکت ازعوانی که خون زن در پرزهای تن نشت کرده بود. خسته ام . خسته شده ام از این همه تکرار . چند کاغذ دیگر باید سیاه شود تا شما دست از این همه بدگمانی بردارید؟نمی دانم. درست به خاطر ندارم اما صبح روز بعد پلیس مدارکی بدست آورد که نشان داد مرد سیاهپوست مجرمی بوده به نام تیکو تائوما، با سابقه ی سرقت و خشونت اما هنوز هم نتوانسته بودیم قربانی را شناسائی کنیم. نمی دانم چند مرتبه باید این ها را بنویسم. خسته شده ام.این کار شما غیر قانونی است. حقوق شهروندی من کجاست؟ ..دست از سرم بردارید. می گوئید من طبق قانون مبارزه با تروریسم باید همکاری کنم.کدام قانون مبارزه با تروریسم؟ مسخره س. من هیچ ارتباطی با هیچ گروه تروریستی ندارم. قبلاٌ هم نداشتم. چرا؟ از من می پرسید چرا؟ تحقیقات ما نشان داد موضوع قتل آن زن سفید پوست لایه های پنهانی دارد که شکافتنش بدون همکاری با "دایره امنیت ملی "ناممکن خواهد بود. چندساعتی در همان محل ماندم و بعدوقتی تیرگی آسمان آرام آرام رنگ می گرفت به اداره پلیس برگشتم. خسته بودم.هادسون برایم قهوه آورد. تشکر کردم و گفتم: شخص گمشده ای داریم؟
- هنوز نه
- خبر جدید؟
لیوان قهوه را روی میزم گذاشت و گفت:راننده شناسائی شده. سابقه ی خشونت و سرقت داره.
پرونده ای را که روی میز بود باز کرد و گفت: بذار ببینم.. این جاس . تیکو تائوما
- دیگه چی داریم؟
- از آزمایشگاه؟.. خاک روی لباس جسد کمک زیادی به ما نکرده. نتیجه ی کالبد شکافی تا نیم ساعت دیگه آماده س
پرونده را ورق زدم و نگاهی به برگه ها انداختم.عکسی بزرگ از تائوما میان برگه ها بود به سیاهان اتیوپیائی می مانست. سیاه بود اما چهره ی ظریفی داشت. بینی قلمی، صورت کشیده و استخوانی و چشمانی درشت و نافذ. هادسون دستی به موی خرمائی رنگش کشید و گفت:از کجا باید شروع کرد؟ راننده شناسائی شده اما مقتول رو نمی شناسیم. تیکو تائوما. سیاهپوست. بیست و شش ساله .
جرعه ی دیگری از قهوه لازم بود تا ذهنم فعال شود. رو به هادسون کردم و گفتم: اطلاعات بیشتری لازمه
- ازکجا شروع می کنی؟
تلفن همراهم را برداشتم و گفتم: از این جا
چند بوق ممتد فاصله بود تا صدای خواب آلوده ی پدرم که گفت: ها؟
- سلام مایک. تونستی بخوابونیش؟
- آره. کی میای؟
- نمی دونم
- بهتره بدونی. من که نمی تونم ...
- شیرش توی یخچاله گمونم باید یه کم گرم بشه
- لازم نیس اینا رو یادم بدی . فکر کردی کی تو رو بزرگ کرده؟
- می دونم. ممنون.
- زودتر خودت رو برسون می خوام برم بیرون
- اوکی. بای
نشانی تائوما را از پرونده اش یادداشت کردم و گفتم: اگه خبری شد منو در جریان بذار.
- می خوای بیام؟
- لازم شد زنگ می زنم.
یکساعت بعد به خیابان مورد نظر رسیدم. خلوت بود و پهن.مقابل خانه ای آجر نما توقف کردم.آن خانه در و پنجره های شیری رنگ داشت که با آجرهای سرخ ترکیبی دلنشینی بوجود می آورد.خیابان خلوت با درختانی بزرگ در هر دو طرف. خانه ها حیاط های بزرگ و چشم نوازی داشتند. از آن سوی دیوار و پنجره ها صدای موسیقی می آمد.در زدم و منتظر ماندم. خبری نشد. زنگ زدم و کمی که گذشت سایه ای از پشت شیشه ی مات می دیدم که بزرگ و پر رنگ می شد.
- کیه؟
- پلیس
موسیقی قطع شد. نرمه بادی شاخه های نازک درختان را به جنبش وا می داشت و خش خش خفیفی بوجود می آورد. گهگاه یکی دو پرنده آواز می خواندند و بعد دوباره سکوت بود که به حجم خیابان هجوم می آورد.دوباره در زدم. بخشی کوچک از صورت آرایش شده ی زنی را می دیدم که انگار تازه از خواب بیدار شده باشد. در را کامل بازکرد. زنی لاغر و بلند با موهائی بلوند و چشمانی سبز و آبدار. چند حلقه ی فلزی به لاله ی گوش و پره ی بینی اش منگنه شده بود. با آن چشمان ملتهب به جادوگران قرون وسطائی می مانست البته اگرمی توانست سوار بر جاروی پرنده اش به آسمان پرواز کند.
- چی می خوای از من؟
- می خوام به سئوالای من جواب بدی؟
نگاهم کرد و پرسید:پلیسی؟
- بله
زن خندید وحلقه های ریز و فلزی اش لرزیدند.خیره نگاهم کرد. به چارچوب تکیده داد و با لحنی تمسخر آمیز گفت:من از کجا بدونم راست می گی؟
- می تونم کارت شناسائی ام رو نشونت بدم
سرسری نگاهی به کارتم انداخت. دستی به موی رنگ شده اش کشید و گفت:هی پسر، از عکست خوش تیپ تری..
- ممنون
- خب، حالاچی می خوای از من؟
- درباره ی یکی از همسایه هاتون تحقیق می کنم
سر تکان داد و گفت: کدومش؟
- تائوما، تیکو تائوما
تعجب کرد. به چارچوب در تکیه داد و گفت: اتفاقی براش افتاده؟!
حالا نگاهم لغزیده بود به کبودی بازویش که پرسیدم:می شناسی اش؟
- مدتیه گم و گور شده
- خونه شون اون جاس؟اون خونه. اونی که سقف سفالی داره؟
به آن خانه خیره شد و حلقه های فلزی از صدا افتادند. آه کشید و گفت: یه وقتی آدمای خوشبختی بودن
رو به من کرد و ادامه داد:حالا دیگه اون جا خانه ی ارواحه
- مطمئنی؟
لب های کبودش را به دندان گزید اما چیزی نگفت. به فکر فرو رفته بود. پرسیدم: چقدر می شناختینش؟
- به اندازه ی کافی، شایدم بیشتر
- می خوام یه سری به خونه اش بزنم
پوزخندی زد و گفت: فکر می کنی اونجا کجاس؟ کاخ باکینگهام؟ نه جونم غیر از یه پیرمرد دیوونه دیگه کسی اون جا زندگی نمی کنه.یعنی از روزی که اونا رو قتل عام کردن متروکه شده
- کسی اون جا کشته شده؟
بینی بزرگ و استخوانی اش را خاراند و گفت: یه خونواده ی سیاه.
- قضیه چی بود؟
- قهوه می خوری؟ آره؟
نگاهش کردم . چیزی نگفتم. لبخندش محو شد و گفت:چی پرسیدی؟
- چرا اونا رو کشتن؟
- رقابت گروههای خلافکار، شاید م تیکو رو می خواستن.
- دشمن داشت؟
قبل از این که حرفی بزند صدای موسیقی از درون خانه به بیرون زبانه کشید. زن داد زد: اون لعنتی رو خاموش کن..
موسیقی که خاموش شد. پسرکی چهار، پنج ساله که لباس اسپایدر من به تن کرده بود به بیرون سرک کشید.نگاهی به زن انداخت و گفت: مامان مگه امروز من پادشاه نیستم؟
زن خندید و سر تکان داد. رو به من کرد و گفت: امروز تولد شیش سالگی ایساکه
برایش دست تکان دادم و لبخند زدم. با آن که پوستی تیره و شکلاتی رنگش چهره ی ظریفی داشت. بینی قلمی، صورت کشیده و چشمانی درشت و نافذش مرا به فکر انداخت.
- سلام ایساک
سر تکان داد. موهای مجعدش نامرتب و ژولیده بنظر میرسید.شاید تنها لاله ی گوشهایش،چانه ی چال دار و غمی که در چشمانش بود او را به مادرش شبیه می کرد.
رو به زن کردم و گفتم: پسر شماس؟
سکوت کرده بود اما پسربچه را به خودش چسباند. به سمت پسر بچه ی اسپایدر پوش خم شدم و گفتم: تولدت مبارک مرد جوون
دست دراز کردم با تردید به من نگاه کرد و کفت: تو پلیسی؟
- بله
- از پلیسا بدم میاد
- چرا؟
پشت سر مادرش مخفی شد و چیزی نگفت. ایستادم به مادر آن پسر گستاخ نگاهی انداختم و کفتم: فکر می کنم محبوبیتم داره کم می شه
خندید و گفت: با یه کم مهربونی هنوزم می تونی امیدوار باشی
موی موجدار پسرش را نوارش کرد و گفت: یه بستنی بزرگ توی یخچاله . بستنی مخصوص پادشاه.
ایساک خندید و رفت. زن آه کشید و در حالی که دور شدن پادشاه دورگه را تماشا می کرد گفت: بعضی ها روز بدنیا میان و بعضی ها شب
رو برگرداند. چشمان سبزش از تکاپو افتادند. مستقیم در چشمانم خیره شد و ادامه داد: به نظرم تیکو در تاریکی مطلق شکل گرفت
- با گروههای تبهکار ارتباط داشت؟
- از شونزده، هفده سالگی
- چقدر می شناختی اش؟
خیره و تلخ نگاهم کرد و گفت: دلم می خواس هیچوقت نمی شناختمش
- حالا کی اون جا زندگی می کنه؟
- پدرو تائوما.یه پیرمرد درب و داغون. دیوونه س
- میرم با هاش حرف بزنم
- اون مرد نفرین شده س ... حتی نزدیکش هم نشو
نگاهی به چشمان لرزان زن انداختم و گفتم:اسم شما؟
- لورن هیکاک
- ممنون خانم هیکاک
- دوشیزه هیکاک
- بله. ممنون دوشیزه هیکاک. همین اطراف به گشتی می زنم.
- خوبه
- ا..راستی من یه عکس از تیکو دارم چطوره یه نگاهی بهش بندازی
عکس را گرفت. سر تکان داد و گفت:خودشه
- دیشب کشته شد
نگاهش از عکس جدا نمی شد. اشک که در چشمانش حلقه زد رو به من کرد و گفت:نمی تونم بگم خوشحال نشدم.
- براش گریه می کنی؟
- شایدم برای خودمه
رو به من کرد و ادامه داد: عوضی بود اما تامی برادرش آدم حسابیه. گمونم هنوزم توی عراقه
- زنده س؟
- آره. اونا هفت، هشت تا بودن. اما از امروز به بعد دو نفرن
عضلات دستم منقبض شده و دردناک. دیگر نمی توانم. نه، دیگر نمی توانم بنویسم.فقط این را مینویسم که لورن ساکت شد و دیگر حرفی نزد. در را بست. تصمیم گرفتم دور و بر خانه ی تائوما قدم بزنم. خانه کهنه و پوسیده به نظر می رسید. از محوطه چمنکاری شده گذشتم. از پله های چوبی که زیر پایم چرق چرق می کرد بالا رفتم وبه ایوانی وسیع رسیدم. از پشت پنجره نگاهی به داخل انداختم. ساکت بود اما انگارسایه ای در انتهای سالن حرکت می کرد. جلوتر رفتم. سرم را به شیشه چسباندم و سعی کردم دقیق تر نگاه کنم. سایه ای روی دیوار لغزید و رفت. چند ضربه ی کوتاه به شیشه زدم. ساختمان را دور زدم و خودم را به حیاط پشتی رساندم. در آشپزخانه قفل بود. اما از پشت شیشه ی چرب و خاک گرفته ی پنجره اش می توانستم به شکلی مبهم پیرمردی را ببینم که پشت به من روی صندلی نشسته بود.
- پلیس این جاس..باید با شما صحبت کنم
پیرمرد اما هیچ تکانی نخورد. سیاهپوست بود. باریک و بلند قامت.
- ...آقای تائوما؟...پدرو تائوما
پاسخی نداد. حرکتی نکرد.
- می شه با شما حرف بزنم؟ مهمه
حکم بازرسی نداشتم امااز همان جا می توانستم عکس هائی را ببینم که در قاب های چوبی و روی میزی که کنار یخچال بود آرام گرفته بودند. تصویری از اعضای خانواده، عکسی از یک تفنگدار نیروی دریائی و عکس زوجی میانسال. تلفنم زنگ زد.
- بله؟
- چی؟ آره، می دونم. پدرو تائوما.برادرش؟
- سروان تام تائوما؟ نه. باورم نمی شه
- نه. مگه در عراق نیست؟
سردی لوله ای فلزی را پشت گردنم احساس کردم و صدائی خش دار گه در گوشم نعره زد:تو کی هستی؟
- بعدا زنگ می زنم
دست هایم را بالا بردم. وانمود می کردم که خونسردم.
- آروم باش آقای تائوما
انعکاس محو و خاکستری پیرمرد را در شیشه ی آشپزخانه می دیدم. درست پشت سرم ایستاده بود و اسلحه ی شکاری اش پوست گردنم را قلقلک می داد. پیرمرد داد زد:چی می گی؟بلند تر حرف بزن
- من پلیسم
- چی؟
- پلیسم
- من به چیزی احتیاج ندارم. تو هم بهتره آت و آشغالاتو ببری به جای دیگه بفروشی
- باید در مورد تیکو با شما حدف بزنم؟
- چی؟...
- تیکو.. تیکو تائوما ...
- تامی این جا نیس. هیچ کس این جا نیس. تو کی هستی؟
- پلیسم
- منم توماس جفرسونم!
- تیکو به قتل رسیده.
- می دونستم. آره آره می دونستم آدم حسابی نیستی
- باید حرف بزنیم
- کی تو رو فرستاده؟
- بذار کارتم رو نشونت بدم
- فکر کردی من احمقم؟ تو رو کی فرستاده؟ با تیکو چیکار کردی؟ کشتیش . آره؟
- نه..ببین من..
- زانو بزن
- چی؟
- زانو بزن
- هی..هی صبر کن .
با قنداق تفنگ ضربه ای محکم به کتفم زد. روی زمین نسیتم.
- حالا فکر کردی می تونی از دست من خلاص بشی؟
لوله اسلحه را به گردنم فشار داد و گفت: می کشمت
زنی داد زد: سلام م م . قهوه می خوری؟
با دیدن لورن فریاد زدم: برو عقب ...برو
هیکاک اما لبخند زد و با صدای بلند ادامه داد: چطوری پدرو؟ از لوسیندا چه خبر؟ پیداش نیس؟
پیرمرد با دیدن لورن سر تکان داد. صورت زبرش را خاراند و کفت: خوبه.
لورن قهوه را زیر بینی پیرمرد گرفت. پدرو چشمانش را بست. لبخند زد و ادامه داد:لوسیندا داره پای سیب می پزه.
لورن خندید سر در گوش پیرمرد گذاشت و گفت: این که معرکه س. اووووم م م .پای سیب و قهوه ی برزیلی. عالی می شه نه؟
پیرمرد اسلحه را زمین گذاشت . لیوان پر از قهوه را از لورن گرفت و گفت: تلخه دیگه نه؟
لورن سر تکان داد . داد زد: آره، مثل همیشه
پیرمرد قهوه را بوئید و گفت: عالیه
پدرو رو به آشپزخانه کرد و فریاد زد: لوسیندا .. هی لوسیندا. پس این پای سیب چی شد؟
رو به لورن کرد و گفت: میای؟
لورن دست پیرمرد را گرفت و گفت: نه، اما بدم نمی یاد شیرینی های لوسیندا رو امتحان کنم.
هر دو براه افتادند. لورن از کنارم که می گذشت با صدائی آرام کفت: بهت هشدار دادم. حالا برو. زودباش..
پیرمرد را به آشپزخانه برد. او را روی صندلی چوبی نشاند. کابینت ها را جستجو کرد. چند بیسکوئیت باقی مانده بود. آن ها را در بشقابی گذاشت وبه پیرمرد داد. نگاهش که به من افتاد اشاره کرد تا از آن جا بروم.
به خانه برگشتم اما لحظه به لحظه قضیه پیچیده تر می شد.نیم ساعت بعد از اداره تماس گرفتند. مردی بی خانمان جسد تامی را آشغالدانی پیدا کرده. بعد ها فهمیدیم موضوع قاچاق اسلحه و مواد مخدر بوده. مواد مخدر از افغانستان و سلاح دسته دوم از عراق.شما این پرونده را محرمانه کردید. تحقیقات من متوقف شد و مسئولیت این تصمیم با شماست
عصر همان روز در حال بررسی پرونده قتل بودم که تلفنم زنگ زد.
- ... هادسون؟
- چی؟
- نه. اداره نیستم .مگه چی شده؟آره، آره. یادداشت می کنم. 435 مونهیل شرقی
گزارشی از گم شدن یک زن تحویل اداره پلیس شده بود. مشخصات زن گم شده با مشخصات جسد ناشاس تطبیق داشت. به سرعت خودم را به آن جا رساندم.خودش بود. حالا آن زن سفید پوست را شناسائی کرده بودیم و من با پدر همسرش صحبت کردم. آدم عجیبی بود. وقتی گفت تجربه ی مرگ موقت دارد باورم نشد اما حقیقت داشت. آن مرد چیزهائی را حس می کرد که آدمهای معمولی نمی توانند احساسش کنند. شما عوضیها حرفهای مرا باور نمی کنید. شما وارد این ماجرا شدید و همه چیز را به هم ریختید.لعنت به شما.. لعنت به همه ی شما ..